دختركِ بهاريم
مثل دیوارهای کوتاه، وقتی باران میچکد از آجرهای ترکخوردهیشان، همان قدر تر و تازه، مثل جوجههای رنگی وقتی کز میکنند کف دستهایت و بعد که نگاه شان میکنی میبینی توی گرمای دستهایت خوابشان برده، همان قدر نرم و نازک. مثل کاشیهای پر از طرح گل و گلدان مسجد نصیرالملک، همانقدر زرد و صورتی. مثل ساعت نه صبح شیراز، یازده شب استانبول، دوازده ظهر تهران. مثل خانههای قدیمی که وسط اش یک حوض لاجوردی بود و عصرها صدای خانه میشد صدای آبی که از سر انگشتان پری برهنهای در وسط حوض میچکید. تو؛ تو تمام حسهای قشنگی هستی که در تمام عمر تجربه کردهام. آن...