شكوفه بهاري زندگي  من و بابایی باران جانشكوفه بهاري زندگي من و بابایی باران جان، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

باران مامان و بابا

دختركِ بهاريم

  مثل دیوارهای کوتاه، وقتی باران می‌چکد از آجرهای ترک‌خورده‌ی‌شان،‌ همان قدر تر و تازه، مثل جوجه‌های رنگی وقتی کز می‌کنند کف دستهایت و بعد که نگاه شان می‌کنی می‌بینی توی گرمای دستهایت خوابشان برده، همان قدر نرم و نازک. مثل کاشی‌های پر از طرح گل و گلدان مسجد نصیرالملک، همان‌قدر زرد و صورتی. مثل ساعت نه صبح شیراز، یازده شب استانبول، دوازده ظهر تهران. مثل  خانه‌های قدیمی که وسط اش یک حوض لاجوردی بود و عصرها صدای خانه می‌شد صدای آبی که از سر انگشتان پری برهنه‌ای در وسط حوض می‌چکید. تو؛ تو تمام حس‌های قشنگی هستی که در تمام عمر تجربه کرده‌ام. آن...
4 شهريور 1397

جانِ دل ، جانانِ دل

باران : مامان من دلم ميخواد مثل تو بنويسم 😔 مامان : خب اينكه غصه نداره بنويس دخترم  باران : واقعاً😊 مامان : بله 😊😍 نتيجه اين شد 👇👇👇😅       من به تنهایی برای این خط قشنگت ، برای این طبعِ شعرت مردم آخه من   ...
4 شهريور 1397

درست مثل قديما

  یه روزی خونه هامون از چادراي رنگی مادرامون ساخته مي شد  که گوشه حیاط یا ته کوچه بن بست میبستیم به میله های پنجره و لوله گاز!  آخ كه چقدر حس خوبي بود البته خودمون نمیبستیما یه کدوممون مامانمونو میکشوندیم میومد خونمونو درست ميكرد برامون. یه زیر انداز میتداختیم زیرمون و هرچی پیک نیک و قابلمه ی پلاستیکی سبز و آبی و صورتی داشتیم میبردیم تو خونه دست ساز كودكي هامون چادر سفید گل قرمزمونو سر میکردیم و یکی یه بچه ی پارچه ای میزدیم زیر بغلمون و زندگیو بازی میکردیم. هممون بچه داشتیم خونه  داشتيم زندگی داشتیم ولی انگار که جنگ شده باشه همه مردا رفته باشن هیچکی شوهر نداش همه مث همین الان كه روحمون تنها ست. پفک و آلوچه میری...
4 شهريور 1397
1